یادداشت های دخترخاله

این نیز بگذرد...
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب
جمعه, ۱۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۵ ب.ظ

روز شلوغ

 امروز13 روز مونده به عروسیم .امروز صبح با صدای مامانی از خواب پاشدم .حسابی ناراحت بود و داشت حرص میخورد که کلی از کارامون هنوز باقی مونده و تا عروسی وقتی نمونده 😥
و این نگرانی و ناراحتی در نهایت به فوران آتش خشم مادر گرام منجر شد که عواقب اون دامن خاله ی محترم رو گرفت .
مامانی زنگ زد به خاله و شروع کردن به ناله  که ای خدا من چقدر گناه دارم .مادر که ندارم خواهر هم انگار ندارم .تک و تنها دارم کلی کار انجام میدم هیچ کس نیست بیاد کمکم و از این قبیل صحبت های کنایه آمیز به شخص مادر شوهر.

یه ساعت بعد خاله به همراه پسر خاله ته تغاری اومدن خونمون و شروع کردیم به گشتن و مرتب کردن .
تو هر سوراخ و کمدی که فکرش رو بکنی یه تیکه از وسایل جهزیه من پیدا میشد و همه رو تا ظهر تو پذیرایی رو هم انبار کردیم .
ظهر پسر خاله اومد و با خواهران غریب رفتیم آتلیه دیدیم و قرار داد بستیم.
از اونجا رفتیم و کلی خرید کردیم واسه یخچال و داخل کابینت ها.
اومدیم خونه با صحنه ی ترکیدگی دیزی سنگی  مواجه شدیم و نهار آبگوشت ما تبدیل به چلو مرغ رستوران!
 چند ساعت بعد تمام جهزیه رو از خونه پدری به خونه ی مشترک منتقل کردیم .
امروز به عارفه گفتم دارم میرم خونه خودم .حسابی ناراحت شد که چرا قبلا بهش نگفتم .
بعدا از عارفه و دلیل اینکه چرا بهش نگفتم مینویسم .فعلا حالشو ندارم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۵
نیلی ..
پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۶ ب.ظ

سکوت تا عروسی ...

 .دیروز عید فطر بود و پسر خاله سرکار بود و ندیدمش .امروز خاله زنگ زدن و گفتن یکی از اقوام فلان تالارو توصیه کردن و خاله هم زنگ زدن و متوجه شدن که تالار برای اول مرداد یه جای خالی داره .
منو پسرخاله رفتیم تالارو دیدیم و پسند کردیم .
عصر  رفتن برای عقد قرارداد .
اومدم خونه با کلی ذوق و شوق مو به مو همه رو به خانواده گفتم ولی یهو یه حرفی از دهنم پرید بیرون که چه کاریه این همه پول خرج کنیم یکم مراسم رو ساده تر میگیریم و بقیه پول رو میگیریم میریم یه ماشین جدید  میگیریم که دیگه از تعمیرگاه و ماشین ابوقراضه راحت شیم.
هنوز حرفمو کامل نزده بودم که گویا پدر گرام منتظر این جمله ی من بیچاره بودن و شروع کردن به پیگیری حرف من ولی به نفع خودشون 😥
از اونجاییکه مادر بزرگ پدریم پارسال فوت کردن و هنوز سالشون نشده پدرم با این حرف من شروع کردن به تعریف کردن از مزایای عروسی نگرفتن و صرف این هزینه در زندگی😳
در یک ثانیه نگاهم به مامانم افتاد که نزدیک بود درسته منو قورت بده و با نگاه مهربانش غیرمستقیم میگفت اگه حرف نزنی کسی نمیگه لالی😡
خلاصه که تا این لحظه پدر گرام هر یه ربع یک بار این پیشنهاد رو مطرح میکنن و مادر محترم به مانند یک مادر خسته از پر حرفی و نابه جاگویی های دخترش از معایب عدم برگزاری مراسم و تاثیر در زندگی آینده صحبت میکنن.
من در این لحظه اعلام میکنم من دیگه هیچ حرفی نمیزنم تا اطلاع ثانوی 🙊

خدایا خودت کمک کن مراسممون بدون هیچ مشکلی برگزار بشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۶
نیلی ..
يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۷ ب.ظ

سردرگمی:/

از دیروز دلم گرفته  .
دارم میرم خونه خودم ولی به هیچ کس نگفتم حتی به عارفه!
هزار بار تابه حال قرار شده که برم سر زندگی خودم ولی تا یه ذره ذوق زده میشدم و به همه میگفتم یه اتفاقی پیش میومد که میخورد تو برجک آرزوهام .
این بار ولی با همیشه فرق داره
این بار به هیچ کس نگفتم
این دفعه تا دیروز هربار میرفتیم خرید کلی ذوق میکردم و خوشحال بودم اما از دیروز یهو یه تلنگری خوردم .
تا دیروز فکر میکردم اینا همه اش شوخیه ولی الان میبینم جدی شده و من رسما باید بعد بیست و خرده ای سال زندگی باید  با خانواده ام خداحافظی کنم و با یه مرد برم زیر یه سقف ...
از دیروز دلم گرفته ...
از دیروز دیگه میلی به خرید رفتن ندارم
دوست دارم هرطور که میتونم یه وقفه ای بندازم تو کار .

هیچ کس حسمو نمیفهمه و حرف زدن در موردش سخته .
نمیدونم باید چه کنم!!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۷
نیلی ..
شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۰ ق.ظ

همانند بتی مغرور و زیبایی

همانند بُتی مغرور و زیبایی تو ای دختر

من ابراهیم می گردم شکستت میدهم آخر 

و شاید هم مرا با آتش عشقت بسوزانی 

اگر اینگونه هم گردد ، اسیرت می شوم ، بهتر 

نگاهت می کنم سردی ، نگاهت می کنم گرمی 

به بازی ام گرفتند این دو تا چشمان خیر و شر 

دلت را می بُری از من و من درگیر چشمانت 

عمیقا گیر کردم بین اسم دل بُر و دلبَر  

برایت هر چه می گویم تو انگاری نه انگاری

و من در شعر می گیرم شگرد و شیوه ای دیگر 

عزیزم تاجر عطری ، برند مطرحی داری

تو می آیی و میگیرد فضا را بوی نیلوفر  

میان مردها من بهترینم "جدّی باور کن" 

اگر حرفی شنیدی پشت من ، عمرا نکن باور  

بیا آن روسری قرمز گلدار را سر کن 

بترکد چشم بدخواهان ، عزیزم می شوی محشر  

تو را با چادر مشکی و سنگین دوستت دارم 

بگو مثل بسیجی ها عروسم می شوی خواهر ؟ 

نگاهم در نگاهت، منتظر هستم جوابت را 

و در یک لحظه می آید صدای بستن یک در  

و با یک شاخه گل در پشت در ماتم و مبهوتم 

همانند بُتی مغرور و زیبایی تو ای دختر 

به زودی می نویسد عاشقی بر پشت یک خاور 

من ابراهیم می گردم شکستت می دهم آخر

 

" سید تقی سیدی "

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۰:۱۰
نیلی ..