روز شلوغ
امروز13 روز مونده به عروسیم .امروز صبح با صدای مامانی از خواب پاشدم .حسابی ناراحت بود و داشت حرص میخورد که کلی از کارامون هنوز باقی مونده و تا عروسی وقتی نمونده 😥
و این نگرانی و ناراحتی در نهایت به فوران آتش خشم مادر گرام منجر شد که عواقب اون دامن خاله ی محترم رو گرفت .
مامانی زنگ زد به خاله و شروع کردن به ناله که ای خدا من چقدر گناه دارم .مادر که ندارم خواهر هم انگار ندارم .تک و تنها دارم کلی کار انجام میدم هیچ کس نیست بیاد کمکم و از این قبیل صحبت های کنایه آمیز به شخص مادر شوهر.
یه ساعت بعد خاله به همراه پسر خاله ته تغاری اومدن خونمون و شروع کردیم به گشتن و مرتب کردن .
تو هر سوراخ و کمدی که فکرش رو بکنی یه تیکه از وسایل جهزیه من پیدا میشد و همه رو تا ظهر تو پذیرایی رو هم انبار کردیم .
ظهر پسر خاله اومد و با خواهران غریب رفتیم آتلیه دیدیم و قرار داد بستیم.
از اونجا رفتیم و کلی خرید کردیم واسه یخچال و داخل کابینت ها.
اومدیم خونه با صحنه ی ترکیدگی دیزی سنگی مواجه شدیم و نهار آبگوشت ما تبدیل به چلو مرغ رستوران!
چند ساعت بعد تمام جهزیه رو از خونه پدری به خونه ی مشترک منتقل کردیم .
امروز به عارفه گفتم دارم میرم خونه خودم .حسابی ناراحت شد که چرا قبلا بهش نگفتم .
بعدا از عارفه و دلیل اینکه چرا بهش نگفتم مینویسم .فعلا حالشو ندارم